قاسمپور:
عقل را با عشق آری جنگهاست
فاصله در بین شان فرسنگهاست
عقل گفت از خون و آتش کن حذر
عشق گفت آرام شو ای بی خبر
عقل می گوید شهادت مشکل است
عشق می گوید این کار دل است
عقل میگوید کجا سنگ و سبو
عشق میگوید تن آسایی مجو
عقل گفتا این شهیدان کیستند
عشق گفت آنانکه در خون زیستند
عقل گفتا دجله را امواجهاست
عشق گفتا موجها معراجهاست
عقل میگوید چه شد سردارها
عشق میگوید بپرس از دارها
عقل گفتا هر چه کرد آن دجله کرد
عشق گفتا دجله را خون حجله کرد
عقل گفتا باکری هم کشته شد
عشق گفت آری به خون آغشته شد
عقل میگوید ز کار دل بگو
عشق میگوید تو و راز مگو؟!
عقل گفتا که دراین ره دامهاست
عشق گفتا صید آن گمنامهاست
عقل گفتا از سلامت زاده ها
عشق گفتا قصه سرداده ها
عقل از خواری و ننگ و عار گفت
عشق از جانبازی و ایثار گفت
عقل گفت ازعارف صد ساله ها
عشق ازعرفان سرخ لاله ها
عقل هر اندازه ای اصرار کرد
عشق با یک جمله او را خوار کرد
عقل بیش از حد قیل و قال کرد
عشق یک یک رد استدلال کرد
در حریم عشق استدلال نیست
سر به سر حال است و قیل و قال نیست
عقل سرتاپا جمود است و سکون
عشق یکسر مستی و شوق و جنون
کار عقل و عشق جنگ است و نبرد
هر چه گفتی عشق او باور نکرد
عشق گفت ای عقل آگه نیستی
گفت رو رو، مرد این ره نیستی
عقل از برهان و استدلال گفت
عشق هم از شور و شوق و حال گفت
کارعاقل قیل و قالی بیش نیست
شورش و جنگ و جدالی بیش نیست
عاقلان نام خدا بشنیده اند
عاشقان با دیده دل دیده اند
شهریار:
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم